نیکی نیکی، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره
نیکاننیکان، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق زندگی

ماجراي از شير گرفتن نيكان

نيكان يكسال و ٤ماه و دو روزشه كم كم دارم از شير ميگيرمش خيليا عادت دارن راجع به همه كاراي آدم نظر بدن به خاطر همين تقريبا به كسي نگفتم و اين واسه خودم سخته كه بيقراريش رو آروم كنم ماشاله بچه خوبيه و بساز اما دوس ندارم اذيت شه ميخوام سرش رو با بيرون بردن و بازي گرم كنم از قضا نيكي هم يه ماهه مهدنميره و گاهي سخته كه دوتاشون رو ساكت كنم ولي به هر حال تا اينجا موفق شدم كه تو روز بهش شير نميدم ميمونه وقت خوابش كه يه چرت ظهر و يه خواب شب هستش كه هادت داره زير سينه بخوابه يه روز مامانم نيكان رو برده بود خونشون ظهر همونجا بدون من خوابيد مامانم ميگفت اذيت نكرد ولي بايد ازم دور باشه وقتي من هستم همش بهم ميچسبه و نميتونم از خودم جداش كنم ...
27 دی 1393

تولد نیکی 4 سالگی

نیکی خوش زبون من عزیز دل مامانی خوشگل مو فری من چقدر شیرین حرف میزنی اگه این زبون رو نداشتی چه میکردی؟ خوشگل من 4 سالت هم تموم شد و وارد سال 5 زندگیت شدی متاسفم که امسال نتونستیم واست تولد بگیریم یعنی هنوز نگرفتیم امیدوارم برات یه تولد خوب بگیریم پارسال تولدت رو تو مهدکودک گرفتیم با همه ذوقی که من داشتم برات یه کیک 4 کیلویی بزرگ گرفتیم و ذرت درست کردم و تزیین کردیم و با خاله آتوسا رفتیم مهد ولی خیلی بداخلاق شده بودی کلا وقتی زیادی مورد توجه قرار میگیری همینطور میکنی اخم کردی و نه عکس قشنگی انداختی نه رقصیدی نه اینکه گذاشتی بچه ها با کیکت عکس بندازن و در کل زدی تو ذوق ما امسال گفتم بزرگ شدی فرق داره از خودت نظرخواهی کردیم...
24 دی 1393

نیکان یکسال و 4 ماهه

نیکان عزیزم فک میکنم در کل آدم آرومی باشی با اون نگاه مظلومانه دل آدم رو میبری فک میکنم به تمیزی اهمیت میدی چون وقتی غذا یا خوراکیت میریزه رو دست و پات اشاره میکنی که پاکشون کنم آروم راه میری عاشق گردشی و مثل خواهرت جمع رو دوست داری عاشق خوردنی و از این اخلاقت لذت میبرم که همه پی رو با اشتها میخوری وقتی سیر باشی زیاد بهم گیر نمیدی که بغلت کنم هر پند گاهی هر پی میارم نمیخوری و نق میزنی و من اینو ربطش میدم به دندون درآوردن یا دلتنگیت وقتی باباجی رو میبینی دیگه پدرمادر یادت میره فقط بغل اونی و حقم داری چرا که باباجی خیلی هوات رو داره یه بار رفتیم دنبال عزیز که از سرکار بیاریمش خونه یه خانمی اومد در ماشین رو زد و گفت ماشینتون ر...
24 دی 1393

راه افتادن نیکان

پسر کوچولوی منم راه افتاد خبر خوشحال کننده ایه الان دیگه 95% راه میره اون 5% هم واسه وقتیه که حوصله نداره 4دست و پا میره الهی قربون اون پاهای کوچولوت برم من خیلی خیلی لذت بخشه وقتی میبینم دنبال من یا نیکی مثل جوجه راه میفتی و جیک جیک میکنی میخوای مثل نیکی بدوبدو کنی اما نمیتونی و در کمال آرامش پا به پاش میری خدااااااااایا شکرت بابت اینهمه لطف و محبتت خدداااااااایا همیشه تنشون سالم باشه و شکرگذار تو پسر قشنگم امیدوارم خیلی خوب بزرگ بشی و یه روز بپه دار بشی و این حس رو تجربه کنی خوشحالم که با شما دارم منم بزرگ میشم خوشحالم که همراه شما هستم  
24 دی 1393

مسافرت به ارومیه

رفتیم ارومیه بعد از عید که رفته بودیم خیلی وقت بود میگذشت ودلمون حسابی تنگ شده بود 2هفته اونجا بودیم طاها هم پسر عمو وحید خونه مامانو بود هم کلی با هم بازی کردید هم کلی دعوا کردید اون طفلی خیلی کوتاه میومد فقط در مورد تبلتش حساس بود که از دستش نمیفتاد یه روز هم رفتیم خونه سکینه دختر خاله طاها تبلتش رو به شارژر ما زده بود نیکی لطف کرد همچین کشید و گفت شارژر ماست که جای شارژرش خراب شد و باباداوودمتحمل خسارت شد و رفت داد درستش کردن 2روزی رو هم که خونه عمه میترا بودیم با یاشام خوب بازی کردید البته تو اهل ریخت و پاش اونم حساس دنبال تو میومد جمع میکرد میگفت این اسباب بازی رو جمع کنیم بعد یکی دیگه بیاریم اما کو گوش شنرا تو کار خودت رو میکردی ...
14 دی 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عشق زندگی می باشد